کانون تا صبح ظهور...

اللهم عجل الولیک الفرج

کانون تا صبح ظهور...

اللهم عجل الولیک الفرج

داستان انار

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۱۰ ق.ظ

روایتی داستانی پیرامون سخن آوای استغاثه (1)

  گفت: وزیرم هستی، درست. اما دلیل نمی شود سرت را بیندازی زیر و بیایی تو.

نفس نفس می زد. دستش را گرفت بالا

یک انار دستش بود.

بر آمدگی های روی پوستش را خیلی راحت می شد خواند:

لا اله ال الله ... محمد رسول الله ... ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول الله.

حاکم، بزرگان شیعیان را احضار کرد. انار را نشانشان داد. گفت: یا مثل کفار جزیه بدهید یا مردانتان را می کشم و زنانتان را به اسارت می گیرم، یا دلیل قانع کننده ای بیاورید.

به هم نگاه کردند. دست و پایشان لرزید. سه روز مهلت خواستند. داد. 

جمع شدند و از بین خودشان سه نفر را انتخاب کردند تا به امام زمان متوسل شوند.

شب اول ، نفر اول رفت وسط بیابان. تا سحر دعا کرد .

دست خالی برگشت. نفر دوم، شب دوم رفت. تا خود صبح التماس کردو گریه . زاری باز هم بی نتیجه.

شب سوم »محمد بن عیسی« صدایی شنید: "چرا با این حال به بیابان آمده ای؟ با سرو پای برهنه؟"

گفت : به هیچ کس نمیگویم جز امامم.

پرسید: اگر من امامت باشم؟

گفت:باز هم نمیگویم. خودت میدانی.

خندید: مشکلت انار حاکم است. راه حلش را میگویم...

پرسید: جوابت چیست؟

گفت:فقط رد خانه وزیر می گویم.

رفتند خانه وزیر. وسط حیاط یک درخت انار بودو دور تا دورش اتاق. به یکی شان اشاره کرد: آن جا.آن جا را می گویم.

رنگ وزیرپرید.رفت طرف در اتاق. بازویش را گرفت : کجا؟ اول حاکمّ بعد من بعد تو.

یک راست رفت سراغ طاغچه. یک کیسه سفید و یک قالب گلی.انار درست داخلش جا می گرفت. پرسید : از کجا فهمیدی ؟

جواب داد: امامم گفت

برگرفته از سایت صاحب لوا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی