روایتی داستانی پیرامون سخن آوای استغاثه (1)
گفت: وزیرم هستی، درست. اما دلیل نمی شود سرت را بیندازی زیر و بیایی تو.
نفس نفس می زد. دستش را گرفت بالا
یک انار دستش بود.
بر آمدگی های روی پوستش را خیلی راحت می شد خواند:
لا اله ال الله ... محمد رسول الله ... ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول الله.
حاکم، بزرگان شیعیان را احضار کرد. انار را نشانشان داد. گفت: یا مثل کفار جزیه بدهید یا مردانتان را می کشم و زنانتان را به اسارت می گیرم، یا دلیل قانع کننده ای بیاورید.
به هم نگاه کردند. دست و پایشان لرزید. سه روز مهلت خواستند. داد.
جمع شدند و از بین خودشان سه نفر را انتخاب کردند تا به امام زمان متوسل شوند.
شب اول ، نفر اول رفت وسط بیابان. تا سحر دعا کرد .
دست خالی برگشت. نفر دوم، شب دوم رفت. تا خود صبح التماس کردو گریه . زاری باز هم بی نتیجه.
شب سوم »محمد بن عیسی« صدایی شنید: "چرا با این حال به بیابان آمده ای؟ با سرو پای برهنه؟"
گفت : به هیچ کس نمیگویم جز امامم.
پرسید: اگر من امامت باشم؟
گفت:باز هم نمیگویم. خودت میدانی.
خندید: مشکلت انار حاکم است. راه حلش را میگویم...
پرسید: جوابت چیست؟
گفت:فقط رد خانه وزیر می گویم.
رفتند خانه وزیر. وسط حیاط یک درخت انار بودو دور تا دورش اتاق. به یکی شان اشاره کرد: آن جا.آن جا را می گویم.
رنگ وزیرپرید.رفت طرف در اتاق. بازویش را گرفت : کجا؟ اول حاکمّ بعد من بعد تو.
یک راست رفت سراغ طاغچه. یک کیسه سفید و یک قالب گلی.انار درست داخلش جا می گرفت. پرسید : از کجا فهمیدی ؟
جواب داد: امامم گفت
برگرفته از سایت صاحب لوا