کانون تا صبح ظهور...

اللهم عجل الولیک الفرج

کانون تا صبح ظهور...

اللهم عجل الولیک الفرج

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

با تمام امکانات و نعمتهای دیگری که وجود داره

فکر کنید اگر یک روز آب قطع بشه و یا در دسترس نباشه

چه مشکلاتی به وجود میاد و چه حالی پیدا می کنیم

اما الان که اماممان، حضرت باران در غیبته چه حالی و روزی داریم؟!

تشرفی پیرامون سخن آوای دعای باران

 اعمالش را انجام داده بود 
داشت از مسجد بیرون می آمد
دید که کسی وارد صحن مسجد شد و به سمت مسجد جمکران رفت
چهره نورانی و دلنشینینی داشت
پیش خودش گفت:
این سید تازه از راه رسیده حتما در این هوای داغ تابستانی تشنه است
خودش را به او رساند و ظرف آب را تقدیم حضورش کرد.
گفت شما هم دعا کنید بلکه خدا فرج اماممان را زودتر برساند
جوان نورانی و ناشناس غریبانه فرمود:
"شیعیان ما به اندازه آب خوردنی هم ما رانمی خواهند

اگر بخواهند دعا می کنند و فرج ما می رسد."

  • سجاد مقیم زاده

روایتی داستانی پیرامون سخن آوای استغاثه (1)

  گفت: وزیرم هستی، درست. اما دلیل نمی شود سرت را بیندازی زیر و بیایی تو.

نفس نفس می زد. دستش را گرفت بالا

یک انار دستش بود.

بر آمدگی های روی پوستش را خیلی راحت می شد خواند:

لا اله ال الله ... محمد رسول الله ... ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول الله.

حاکم، بزرگان شیعیان را احضار کرد. انار را نشانشان داد. گفت: یا مثل کفار جزیه بدهید یا مردانتان را می کشم و زنانتان را به اسارت می گیرم، یا دلیل قانع کننده ای بیاورید.

به هم نگاه کردند. دست و پایشان لرزید. سه روز مهلت خواستند. داد. 

جمع شدند و از بین خودشان سه نفر را انتخاب کردند تا به امام زمان متوسل شوند.

شب اول ، نفر اول رفت وسط بیابان. تا سحر دعا کرد .

دست خالی برگشت. نفر دوم، شب دوم رفت. تا خود صبح التماس کردو گریه . زاری باز هم بی نتیجه.

شب سوم »محمد بن عیسی« صدایی شنید: "چرا با این حال به بیابان آمده ای؟ با سرو پای برهنه؟"

گفت : به هیچ کس نمیگویم جز امامم.

پرسید: اگر من امامت باشم؟

گفت:باز هم نمیگویم. خودت میدانی.

خندید: مشکلت انار حاکم است. راه حلش را میگویم...

پرسید: جوابت چیست؟

گفت:فقط رد خانه وزیر می گویم.

رفتند خانه وزیر. وسط حیاط یک درخت انار بودو دور تا دورش اتاق. به یکی شان اشاره کرد: آن جا.آن جا را می گویم.

رنگ وزیرپرید.رفت طرف در اتاق. بازویش را گرفت : کجا؟ اول حاکمّ بعد من بعد تو.

یک راست رفت سراغ طاغچه. یک کیسه سفید و یک قالب گلی.انار درست داخلش جا می گرفت. پرسید : از کجا فهمیدی ؟

جواب داد: امامم گفت

برگرفته از سایت صاحب لوا

  • سجاد مقیم زاده

روایت داستانی پیرامون سخن آوای موعود امم (1):

آمده بودند پیش بزرگانشان برای چاره جویی. مسیحی بودند و اهل نجران. پیامبر مخیّرشان کرده بود بین سه راهی اسلام و جزیه دادن و جنگیدن. بعد از چهار روز بحث و گفتگو، تصمیم گرفتند به صحیفه ی حضرت آدم رجوع کنند. صحیفه را که گشودند، همه ی وجودشان از مطلبی که خواندند غرق حیرت شد.

بخش دوم آیات کتاب، برایشان از وقتی می گفت که خدا همه ی فرزندان آدم را به او نشان داد. همان وقت، آدم از میان نسلش، انوار درخشان اهل بیت را دید. در میان اهل بیت، مردی بود که وجودش مثل ستاره ی صبح برای مردم دنیا می درخشید.

خدا به آدم فرمود: 
با این بنده‌ی سعیدم، زنجیرها را از پای بندگانم خواهم گشود، با او بارهای سنگین را از دوششان برخواهم داشت، با او زمین را از مهر و رأفت و عدالت آکنده خواهم ساخت، همان گونه که پیش از آن از سنگدلی و شقاوت و ستم پر شده باشد.
آدم که از دیدن و شنیدن اوصاف قائم همه ی وجودش به وجد آمده بود، خاضعانه گفت: «پروردگارا، گرامی کسیست که تو او را گرامی بداری؛ و شریف کسیست که تو او را بزرگ قرار دهی. و کسی که تو او را برتری بخشیده باشی سزاوار است که چنین باشد»

بحارالانوار، ج52، ص 378

برگرفته از سایت صاحب لوا

  • سجاد مقیم زاده